نامه به گنجشک خاکستری

نامه به گنجشک خاکستری

مطالب این وبلاگ در واقع یک داستان بلند رایگان و آنلاین بوده و هر کدام از فصل های کوتاهش به یک «نامه» تعبیر می شود که مجموع آن ها داستانی را به عنوان «نامه هایی به گنجشک خاکستری» نقل می کنند. امید آن که قصه گویی ، تخیل ، عاطفه و اندیشگی را از یاد نبریم.
نامه به گنجشک خاکستری

نامه به گنجشک خاکستری

مطالب این وبلاگ در واقع یک داستان بلند رایگان و آنلاین بوده و هر کدام از فصل های کوتاهش به یک «نامه» تعبیر می شود که مجموع آن ها داستانی را به عنوان «نامه هایی به گنجشک خاکستری» نقل می کنند. امید آن که قصه گویی ، تخیل ، عاطفه و اندیشگی را از یاد نبریم.

نامه دوم برای گنجشک خاکستری

این بار را نمی خواهم مقدمه بچینم ، یعنی دیگر مراعات حال هیچ کلیشه ای را نمی کنم گنجشک.

اگر می توانستم مراعات کنم که من هم مثل این بدبخت ، کارمند یک اداره می شدم با آن بهشتی که در جهنم بِهِشان می فروشند. هرچند من در بهشت واقعی هم ترجیح می دهم یک دوره گرد باشم.

گنجشک ها را نمی دانم ولی آدم ها وقتی کارمند می شوند که یا کاملاً خودشان را بازنده می بینند یا دیگر یادشان رفته که خودشان باشند. کارمندها دنیا را از نگاه اداره شان می بینند.

و من طرفدار چشم آدم هستم ، به نظرم هرکس باید با چشم های خودش نگاه کند ، به چشم معشوقه اش دل ببندد و به هیچکس چشم نگوید.

من امروز هم نتوانستم چشمم را ببندم ، نتوانستم مراعات کلیشه ها را بکنم ، نتوانستم ببینم کارمند یک اداره ایستاده جلویم و دنیا را از دید اداره خودش تبیین میکند، آن هم برای یک خرازی دار که تنها دغدغه اش تمام نشدن موجودی سوزن های ته گردش است. 

بعد از تمام شدن خوراک آن موش چاق و چله ، تمام شدن عذاب وجدانم از کاری که با بدنش کردم ، که خوشبختانه مطابق پیش بینی هایم چند شعر هم از توش در آمد ، امروز رفتم سوزن نخ بگیرم که پوستش را هم بدوزم بزنم به دیوار اتاق خوابم ، کنار تختم که چند روزی توش دراز می کشید تا یادش را گرامی داشته باشم. آن کارمندی که بهش اشاره کردم هم توی همان خرازی جلوی من ایستاده بود. دستش را به ویترین تکیه داده بود و از اهمیت درس بچه اش برای خراز حرف می زد. جالب نبود که بخواهم بی توجه به آزادگی آن کودک سکوت کنم ، پس پریدم وسط حرفش و گفتم :«خیلی نادونی که می خوای بچه ت درس بخونه که تهش مثل خودت کارمند بشه ، ضمناً منم رییس یه اداره بودم ، شایدم منصب بالاتری داشتم ، به هر حال ، زدم زیر همه ی زنجیرها و حالا یه دوره گردم ، شاید باور نکنی ولی همه چیز بهتر شده ، از مردگی در اومدم » . بهش برخورد ، هلم داد و پشت سر هم می گفت «به تو چه احمق ، به تو چه... » . اولش خواستم بایستم و جواب بدهم ، ولی وسط هل دادن هاش ، میانجیگری مغازه دار و نگاه دیگران ، متوجه چربی های دور شکمش شدم ، چشم های از حدقه بیرون زده و کلماتش که هی رکیک تر می شدند. با خودم فکر کردم این عصبانیت نمی تواند به خاطر دخالت من در نوع تربیت فرزندش باشد. حدس زدم به خاطر چیز مهم تری اینطور عصبی شده. اما چه چیز می تواند از همه مهم تر باشد گنجشک؟ جواب احتمالی ام «وجود داشتن» بود. ولی آیا من گفته بودم تو دیگروجود نداشته باش؟ نه... ، شاید گفته بودم بودنت بی فایده است. درست بود ، من با این حرفم همه چیز را به هم ریخته بودم . بیچاره سال ها فکر می کرده «همین است دیگر، آدم باید همه شرایط را در نظر بگیرد ، نمی شود زد زیر همه چیز و گفت من راه خودم را می روم ، مردم چه می گویند ، اطرافیان چه ، این همه درس خوانده ام ، زحمت کشیده ام ، جایی که هستم هم بدک نیست ، راهی بهتر از این برای انتخاب نداشتم ، کارمند بودن مزایایی هم دارد که باید در نظر گرفت ، اگر این کار را نکنم پس چکار کنم و...» ، خلاصه کلی دلیل برای چیزی که امروز هست چیده بود که هستی اش بی دلیل نباشد ، که بتواند به خودش افتخار کند ، آدم محتاج افتخار به خودش است.

 حالا یکی جلویش ایستاده و می گوید تو تمام زندگی ات را اشتباه کرده ای ، شجاعت نداشته ای و این اصلاً خود واقعی تو نیست... . خب معلوم است که بدون توجه به اتوی لباسش ، کمربندش که مرتب بوده و حالا از فشار تکان هایی که خورده باز شده ، بدون توجه به وجهه ی اجتماعی اش ، دعوا می کند و فحش می دهد. آدم یک جایی یقه ی خودش را خواهد گرفت ، حالا این خودش می تواند یک غریبه باشد. کینه ی شخصی هم ندارد ، صرفاً دارد سر خودش داد می زند که «چکار کردم  با خودم».

میانجیگری دیگران و سکوت ناگهانی اش و بعد هم ایستادنش یک گوشه برای اینکه زودتر خودش را مرتب کند ، رشته ی افکارم را پاره کرد. منم حسابی به هم ریخته بودم. صلاح ندیدم بمانم ، مردم هم به اندازه کافی سرگرم شده بودند. از خرازی بیرون زدم و حس خوبم را با هرکس در مسیر دیدم ، به وسیله ی یک لبخند آرام تقسیم کردم. البته که وضع آن آقا مرا خوشحال نکرد ولی از این که خود سرکشش را در من پیدا کرده بود و اینطور صمیمی باهام حرف زد حس خوبی داشتم. الفاظ رکیک فرزند زبان طبیعی و کاربرد زبان طبیعی نشان دهنده ی صمیمیت است.

عذر می خواهم که نامه امروزم کمی طولانی تر شد ، باید بدانم که تو گنجشکی و با خواندن هر کلمه مجبوری یک قدم به کنار بیایی تا کلمه بعدی را ببینی و همین خواندن یک نوشته طولانی را سخت می کند. ولی مثل همیشه خودخواهی ام اجازه نمی دهد شرح مفصل نامه را برای آسایش تو کوتاه کنم. به هر حال می توانی با نبردن نامه ها بهم بفهمانی که نمی خواهی نامه ای برایت بگذارم. ضمناً این که اگر دیگر برنج یا سبزی اضافه را برایت پشت پنجره نمی ریزم از سر خساست یا فقر نیست. می ترسم رفقایت یا یک غریبه به هوای خوردن بیایند و روی نامه کارخرابی کنند.

نامه را زیر یک ریگ کوچک گذاشته ام تا باد دورش نکند ، امروز کمی باد پاییزی می آید ، خیلی ناراحت کننده است  که از پاییز نه برگی در کار باشد و نه بارانی ، فقط باد خشکی که آدم را اذیت می کند.

نامه اول برای گنجشک خاکستری

سلام و همین سلام هم خسته ام کرده است گنجشک.

من برای مدتی با یک موش توی یک خانه زندگی کردم. موش بیماری بود ، که حالا مرده است. نمی دانم جسدش را زیر کدام تخت بگذارم که کسی نبیند یا توی کدام اتاق پنهان کنم ، کدام اتاق دربش انقدر محکم بسته می شود که بویی از آن در نیاید. ببخش مثل همیشه به مشکل و خواسته ی خودم پرداختم. فراموش کرده ام بگویم حرف موش از کجا آمد.

یک روز توی خانه ام نشسته بودم که موش مو بُلندی آمد توی خانه ام و گفت «پا شو برو بیرون ، خونه ی منه». من هم آمدم بیرون ، رفتم یک خانه ی دیگر پیدا کردم. یک شب که برگشتم خانه ی جدید، دیدم موشی پشتش را به من کرده و تلو تلو زنان می رود سمت تخت. حالش را پرسیدم ، گفت «برای چی اسمم رو نمی پرسی؟ چرا نمی پرسی اینجا چیکار می کنم؟» گفتم «خب اسمت چیه؟ اینجا چیکار می کنی؟» ، خندید ، گفت «چقدر مهربونی...» گفتم «به خاطر نپرسیدن؟» گفت «نه ، به خاطر پرسیدن ، الان پرسیدی که به سوال من احترام گذاشته باشی». بعدش نفسش کمی تند شد ، دویدم زیر بغلش را گرفتم که زمین نخورد. حدس زدم فشارش افتاده باشد.

جسه اش از من بزرگتر بود ولی این روزهای آخر که سردرد داشت و بیرون توی بالکنی که با آهن پوشیده شده سیگار می کشید دیگر تقریباً وزنش با من برابر شده بود. خیلی با هم حرف نمی زدیم. توقع داشت وحشت کنم یا باور نکنم که واقعی است. چون یک بار پرسید «تو باور می کنی که من اینجام؟» ، گفتم «آره ، من از جنگ برگشته م ، من همه چیز رو باور می کنم». فردا صبحش دیدم روی تختش نیست. یاد حرف دیشبش افتادم و فکر کردم بدون خداحافظی رفته ولی وقتی برای شستن دست و صورتم خواستم وارد دستشویی شوم ، در را به سختی باز کردم. بیچاره همانجا کف دستشویی پشت در افتاده بود. چند ثانیه ای خیره نگاهش کردم. گفتم«زنده ای؟» ، جوابم را نداد. هنوز هم جواب نمی دهد فقط بو می دهد. هر روز بویش بدتر می شود. دارم فکر می کنم مثل بودایی ها بسوزانمش یا مثل تصورم از قبایل دور افتاده از تمدن مدرن ، پوستش را بکنم و بعد از آن که فریز شد ، هر روز یک قسمتش را بپزم. اینطور کسی هم نمی داند یک نفر در خانه ی من مرده است.

خب شاید کمی برایت عجیب باشد ولی چه می شود کرد؟ من همیشه یک راه حل برای مشکلم دارم ، این که او را بخورم. اینطور شاید چند روز بعد عذاب وجدانی ، غمی یا هر چیزی که به فکر کردنِ عمیق وادارم کُند به سراغم بیاید و باعث شود حداقل شعری بنویسم یا کاری بکنم.

آدم می گردد دنبال یک احساس ، حتی اگر آن احساس عذاب آور باشد ، بی حسی از هر حسی بدتر است. امروز من انقدر بی حسم که دارم تمام تلاشم را می کنم تا به یاد بیاورم فرم صورتت وقتی گریه می کردی چقدر غمگین و مظلوم بود. اینطور می توانم شعری بنویسم. هرچند همین حرفم مرا بی رحم نشان می دهد ولی من نمی توانم دروغ بگویم گنجشک خاکستری ، معشوق شاعر، برای نوشتن شعرش است. البته این که دارم این قسمت از واقعیت را می گویم نباید این تصور اشتباه را در تو ایجاد کند که تمام واقعیت همین است. معشوق شاعر اول معشوقش است و دوم خوراک شعرش.

حالا هرچقدر بیشتر بنویسم بیشتر بوی گند این موش بلند می شود. راهش را نمی دانم ، این موش را باید چکار کنم...

راستی نامه را برایت لب پنجره گذاشتم و پنجره را بستم ، گفتم شاید نخواهی ببینمت.